دلنوشته

متن مرتبط با «حکایت» در سایت دلنوشته نوشته شده است

حکایت روزگار ما

  • فردی به دکتر مراجعه کرده بود، در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از دکتر میخواهد که مدارک نظام پزشکی اش را ارائه دهد .دکتر بازرس را به کناری میکشد و پولی دست بازرس میذاره و میگه : من دکتر واقعی نیستم !شما این پول رو بگیر بی خیال شو !بازرس که پولو میگیره از در خارج میشه!مریض یقه ی بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه!بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از دکتر قلابی شکایت کنی !!مریض لبخند تلخی میزنه و میگه : اتفاقأ من هم مریض نیستم اومدم که چند روز استراحت استعلاجی بگیرم برای مرخصی محل کارم! و این است حکایت روزگار ما...! برچسب‌ها:,حکایت,روزگار ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها