دلنوشته

متن مرتبط با «چرا وقت گرانبهاتر از طلاست» در سایت دلنوشته نوشته شده است

سواد هیچ وقت شعور نمیاورد

  • یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاورد. شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد،شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه،سواد، یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است!این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه!شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند! برچسب‌ها:,سواد,هیچ,وقت,شعور,نمیاورد ...ادامه مطلب

  • رهاشدن از زخم های زندگی

  • گاهی برای رهاشدن از زخم های زندگی باید بخشید و گذشت .... میدانم که بخشیدن کسانی که از آنها زخم خورده ایم، سخت ترین کار دنیاست.... ولی،تا زمانی که هر صبح چشمان خود را با کینه بازکنیم  و آدمهای، خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم.... رنگ آرامش را نخواهیم دید !! گاه، چشم, ...ادامه مطلب

  • قاعده ی خیلی از بازی هاست

  • این قاعده ی خیلی از بازی هاست! آدم ها باید تا مرز برنده شدن پیش برن، اما کسی نباید برنده نهایی بشه. نباید حس ماجراجویی آدمها رو از بین برد، آدمها همیشه دوست دارن بازی کنن. واسه همینه که بعضی از نویسنده ها پایان داستانشون رو نمینویسن، شعبده بازها راز جادوهاشون رو به کسی نمیگن و خیلی از آدمها واسه هم, ...ادامه مطلب

  • پرونده هاى بازِ گذشته

  • پرونده هاى بازِ گذشته را در ذهن خود ببندید. شما جریمه اشتباهات گذشته را با اشک ها ، ناراحتى ها ، غصه ها ، یکبار پرداخت کرده اید. هر روز خود را جریمه نکنید. یک اتفاق خوب ، با یک شروع خوب همراه ذهنى آرام ، چشم انتظار توست. با آینده خودت قهر نکن و باور داشته باش که لیاقت تو خیلی خیلی بیشتر از یک خاطره پوسیده است., ...ادامه مطلب

  • ارسالی از دوست عزیز "امیر فاخر"

  • مرغ همسایه غاز نیست

  • مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند اما ،،،،، خوشبختی دیگران همیشه جلو  دیدگان آنهاست ... لطفا به داشته های خود عمیق تر نگاه کنیم ...!مرغ همسایه غاز نیست, ...ادامه مطلب

  • از آرزوی تو

  • اعمال ما به ما باز میگردد

  • پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند .مادرش دعا میکرد که او سالم به خانه بازگردد. مادر او هر روز  به تعداد اعضای خانواده اش نان میپخت و همیشه یک نان اضافه هم میپخت و پشت پنجره میگذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا میگذشت نان را بردارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا میگذشت و نان را برمیداشت و به جای آن که از او تشکر کند میگفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما میماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز میگردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد  و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمیکند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد. نمیدانم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ ..... بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرفهای&n, ...ادامه مطلب

  • وقت گرانبها

  • شیوانا گوشه ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفراز شاگردانش گوش میداد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت. وقتی کلام شاگرد غیبتکن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانهاز او پرسید: "بابت این ده دقیقهای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگردغایب دادی، چقدر از او گرفتی؟"‏ شاگرد غیبتکن با تعجب گفت: "هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه من صحبت میکنید؟"‏ شیوانا تبسمی کرد و گفت: "هر دقیقه ای که به دیگران میپردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست میدهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که میتوانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمیگردد که صرف خودت کنی.  حال سوال من این است که برای این ده دقیقه ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق العاده آن خواهی ش,وقت گرانبها,وقت گرانبهاست,چرا وقت گرانبهاتر از طلاست ...ادامه مطلب

  • راز معرفت

  • روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند.  شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد.  فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود. مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت.  شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟! مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول ,راز معرفت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها